آن مرد در باران آمد و هرگز نرفت


ویژه نامه هفتادمین سالگرد تولد مرتضی ممیز

تلفن زنگ می‌زند. برمی‌دارم. شهاب اشتری است. می‌گوید: مجله‌ی «رنگ» این شماره‌اش را به مرتضی ممیز اختصاص داده است و تو که شاگرد ممیز بوده‌ای برای سرمقاله چیزی بنویس. باز هم ممیز، بی‌درنگ چشم به عکس بزرگ او روی دیوار آتلیه‌ام می‌افتد که مریم زندی چند سال پیش گرفته. از بس که از او نوشته و گفته‌اند احساس تکراری بودن می‌کنم. ممیز. ممیز. ممیز... و چشمانم را می‌بندم که دیگر نبینمش، با آن چشمان تیز و شماتت ‌بارش...
...یکی از دانشجویان قلم بزرگی را با طراحی نامناسبی در چهارچوب پوستر کارکرده که استاد برآشفته می‌شود:
ـ نمی‌دانم کی برای اولین بار قلم را این گونه طراحی کرده که شما هم هی بی‌سوادانه تکرارش می کنید. شما طراحید و باید نو ببینید. خودتان طراحی کنید. جور دیگری ببینید. نامکرر ببینید و روی تخته می نویسد:
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است ...
هنوز گوشی تلفن در دستم است و شهاب آنسو منتظر.
پس می‌توان تو را دوباره سرود نامکرر و تازه. دلم می‌خواهد قصیده‌ای بنویسم و مدحت کنم. اما نه. چه بسیار از تو گفته‌اند که خود را گفته باشند و چه مقدار، بی‌مقداران خود را به تو منسوب کرده‌اند که قدر یابند. احساس بی‌مقداری می‌کنم. نه نمی‌نویسم که متهم به وصله کردن خود نباشم.
گرچه کم نبودند کسانی که به ناحق به تو بی‌مهری کردند و کسانی که به ناحق مهر ورزیدند به تو، نه به خود.
 نمی‌دانم باید بنویسم یا نه. هنوز گوشی تلفن در دستم و تردید در دلم، بگویم می نویسم یا نه. اگر قرار بر نوشتن باشد از چه باید گفت؟ چشمانم را باز می‌کنم و دوباره عکس استاد را می‌بینم...
 ...از پشت میزش در کلاس طبقة دوم دانشکده بلند می‌شود و با گچ روی تخته سیاه طرحی می‌زند بی هیچ نقصی. مثل طراحی‌های کتاب هفته. با یک حرکت. طرحی موجز، صریح، گویا و هنرمندانه همه متحیریم. چقدر قوی کار می‌کند این مرد. توضیح می‌دهد چگونگی خلاصه کردن تصویر را برای طراحی نشانه و سپس تخته را با بی‌رحمی پاک می‌کند و ما را از خلسة‌شیرین این طرح بیرون. و هیچ کس شک نمی‌کند که او طراحی بسیار قوی و چیره دست است.
    هنوز گوشی تلفن در دستم ،اما در دلم آشوبی است. نمی‌دانم اگر بنا بر نوشتن باشد چه می‌توان نوشت؟ ...
...تخته را پاک می‌کند و صحبتش را ادامه می‌دهد، چنان سلیس و منقح که گویی بازیگری توانا شعری ویراسته را بر صحنه اجرا می‌کند. همه می‌شنویم، می‌فهمیم و لمس می‌کنیم درس را و آنچه او می‌گوید.
 حرفهایش را در هیچ کتاب فلسفی و ادبی نمی‌توان یافت گرچه بسیار ادیبانه و منطقی می‌گوید، با اشراف کلی بر درس ـ درسی که خود پی نهاده بود ـ از ابتدا تا انتها به درستی به ما آموخت و همه باور کردیم او آموزگاری یگانه و سخن‌وری تواناست...
و من؛ با تردیدی جانکاه نمی‌دانم بگویم می‌نویسم یا نه
«....چرا تردید؟ وقتی که مسیر و مقصد مشخص است.» این را استاد
می گوید سرکلاس طراحی اعلان.
 و باز می‌گوید: « همیشه یادتان باشد با یک دست چند هندوانه نمی‌توان برداشت. اگر ما با توجه به کوش و توانمان هدف را انتخاب کنیم شکست نمی‌خوریم. ما مردمی احساساتی و عاطفی هستیم و تفکر و تعقل در کارهایمان حضور کم رنگ دارد. ما مردمی هستیم با تنبلی ذهنی باستانی و ... »
شبیه این حرفها را در مجله‌ای که جلدش را طراحی کرده بود. پیش‌تر از او خوانده بودم.... شاید این دستمایه خوبی برای نوشتن باشد با عنوان «هنرمندی روشنفکر» یا «روشنفکری هنرمند» نمی‌دانم اما می دانم آنچه او می‌نویسد،‌طراحی می‌کند و می‌گوید روشنفکرانه و روشنگرانه است و یاد مقاله‌ای از او با عنوان «مدرنیته و گرافیک» می‌افتم. که با دوستان دربارة آن بحث می‌کنیم و همه متفق‌القولیم که او به طور عملی روشنفکری و روشنگری را تا اقصی نقاط و آحاد ترویج می‌کند اگر روشنفکران دیگر فقط قهوه می‌نوشند و تنباکو دود می‌کنند و بیانیه صادر می‌کنند. او اندیشه‌های متعالی را در قالب نشانه‌ها و علامت‌ها و حتی طراحی اسکناس تا ده‌کوره‌های ناشناخته منتشر می‌کند...
 می‌نویسم. این‌ها را می‌نویسم برای مجلة«رنگ» اما اینها کم است برای ستایش مردی که می‌شناسم و نمی‌شناسم.
...زمستان است. پالتوی بلند مشکی پوشیده و ایستاده در چهارچوب مسجد رضا در میدان نیلوفر. صاحب عزای همسرش فیروزه. به تسلی می‌بوسمش و لحظه‌ای چشمانمان گره می‌خورد. چشمانش اشک آگین است. نگاهم را می‌دزدم. می‌دانم همیشه دل‌نازکی‌هایش را پشت زمختی چهرة آبله گونش سانسور می کند...
می‌نویسم. نه برای اینکه او را بستایم و نه برای صله‌ای و وصله ای. می‌نویسم چون نمی‌توانم ننویسم از مردی که شوره‌زاری را آبادان می‌کند و سنگلاخی را هموار تا من و همنسلان من و نسل‌های پس از من و حتی نسل‌های پیش از من گام در راهی زنیم فارغ از برچسب‌هایی چون نقاش تبلیغاتی، هنرمند‌بازاری، هنرمند تجاری و...
او نوشت، توضیح داد، گفت و گو و سخنرانی کرد و جنگید. گرچه از نسل اول گرافیک امروز نیست اما تأثیرش بر گرافیک معاصر به عنوان اثرگذارترین طراح چونان خورشیدی غیرقابل انکار است. تلاش او برای تعریف و تثبیت هنر گرافیک در جایگاه واقعی‌اش و در ایجاد رشتة گرافیک در دانشکده هنرهای زیبا ستودنی است. پس می‌توانم از کسی بنویسم که پیشگام است. بنیان‌گذار است و تأثیرگذار.
کسی که خیل طراحان معاصر بطور مستقیم یا غیر مستقیم شاگرد او هستند. از کسی که گرافیک امروز ایران، هنر امروز ایران و فرهنگ این مرز و بوم وامدار تلاش‌ها و کوشش‌ها و پایمردی‌های اوست...
«می‌نویسم» می‌خواهم به کسی که لحظاتی است آنسوی خط تلفن منتظر پاسخ من است این را بگویم که دوباره چشمم به قاب بزرگ روی دیوار می‌افتد. ممیز.
...درس گرافیگ برای امروزتان بس است. اگر پرسشی دارید از من بپرسید. و دانشجویان چون تشنگانی حریص نوشیدن و نیوشیدن پاسخ‌ها.
هر کس پرسشی دارد و او پاسخ همه را می‌داند قَلّ و دَلّ. مختصر و مفید. می‌خواهم بپرسم. اما همکلاسی‌ها سخن از زبان من می‌گویند. می‌شنوم و می‌نویسم. از فیلم هایش، عکس هایش، نقاشی‌هایش و طراحی‌هایش می‌پرسند و می‌گوید... او براستی هنرمندی جامع‌الاطراف است. این را کارهایش می گوید و لحن کلامش. نگاه تیزش از چهرة همه می‌گذرد و در نگاه من متوقف می‌شود.
ـ ادیبی. چیزی بگو.
سرم را بالا می‌کنم و دلم را منقبض:
ـ استاد می‌خواستم از هنر ذن بیشتر بدانم.
ـ نمی‌دانم. اطلاعاتی در این زمینه ندارم.
سکوت. زیر چشمی همه همدیگر را می پاییم. بالاخره واژه نمی دانم از زیر آن سبیل های سفید و مغرور بیرون می زند.  
ـ اطلاعات من در مورد حرفه ام است. برای هر پرسشی پاسخی یافته ام. در مورد چیزی که نمی دانم نمی گویم.
و فهمیدیم که ندانستنش نیز درس است. درس جسارت و شجاعت اعتراف به ندانستن. بسیار شنیده و دیده بودم از جسارتش. ولی امروز بر همه معلوم شد او قوی و جسور و شجاع است...
آیا می توان از او نگفت و نشنید؟ باید به شهاب بگویم می نویسم.
...سُر می خورم به5 سال پیش. من جوانترین معلمم و او پیرترین. کلاس من بالاترین طبقه ساختمان تجسمی است و کلاس او پایین ترین.
 به آبدارچی می گویم: دلم برایش تنگ شده، پس از تعطیل شدن کلاسش خبرم کن.
جعفر آقا نفس زنان خبرم می کند و کلاس را تعطیل می کنم. می روم به دیدنش. به سختی راه می رود. با عصا. اصرار دارم لااقل کیف گنده اش را بگیرم ولی نمی دهد. تا درب شرقی دانشگاه یک ساعتی طول می کشد که برسیم. از همه چیز می گوید و می پرسد. تا انجمن گرافیک می رویم وخداحافظی می کنم و سری به ماهنامه ادبیات و فلسفه که طراحی اش می کنم می زنم. سردبیرش به من تبریک
می گوید که ممیز امشب قرار است به عنوان چهره ماندگار معرفی شود و من حیرت می کنم از مردی که دو ساعت تمام از همه چیز گفت الا این رخداد مهم.
هنوز از او می آموزم فروتنی را. دوستی را و رفاقت را...
می گویم: « می نویسم» گوشی را زمین می گذارم و
می نویسم: «آن مرد آمد. آن مرد در باران آمد و هرگز نرفت...»
                                                                         فرزاد ادیبی
زمان انتشار: ۲۱:۳۸ ۱۳۹۵/۹/۲۸

ارسال نظر
نام و نام خانوادگی
ایمیل

قوانین ارسال نظر

نظراتی که حاوی توهین باشند، منتشر نمی‌شود
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری کنید

متن