مرتضی خوش قلب بود


 
گفت‌و‌گو : شهاب اشتری

چه سالی با مرتضی ممیز  آشنا شدید؟
در آبان‌ماه سال ۱۳۷۸ دوستان مشترک‌مان ما را به هم معرفی کردند و آشنا شدیم. شاید دوست داشته باشید بدانید که اولین قرارمان کجا بود؟ همدیگر را در برنامه‌ای در تالار وحدت که طبال‌های ژاپنی اجرا می‌کردند دیدیم و به هم معرفی شدیم. یادم می‌آید، مرتضی به این برنامه خیلی علاقه نشان می‌داد و تعریف بسیار می‌کرد. و بسیار لذت می‌برد، بعدها متوجه شدم که این تعریف‌ها جای تعجب بسیار داشته چون ممیز به این زودی‌ها از چیزی خوشش نمی‌آمد. به همین جهت واقعا دوست دارم یک بار دیگر آن برنامه را ببینم. آن موقع نمی‌دانستم،  فکر می‌کردم از آن تیپ آدم‌هایی است که راجع به همه چیز نظر مثبت می‌دهد.
 
خوب بفرمایید چه چیزی در شخصیت ممیز شما را جذب می‌کرد؟
مرتضی را اصلا نمی‌شناختم، منظورم ابعاد شخصیتی او است. نمی‌دانستم در گرافیک این‌قدر اهمیت دارد و تاثیر‌گذار است.  برایم مهم بود که این آدم چه تیپی است و ابعاد شخصیتی او چگونه است. بعد از آن برنامه به خانه دوستانمان رفتیم. آن‌جا می‌دیدم که مرتضی کلی بگو و بخند می‌کرد و خیلی به من نزدیک می‌شد و در فواصلی که با هم بودیم احساس کردم با وجود ظاهر قلدری که دارد کاملا عاطفی‌ست و آدم با ارزشی است. وقتی موسیقی گوش می‌داد یادم هست که کاملا عمیق و با تمرکز به پیانو گوش می‌کرد. دوستانم هم خیلی از او تعریف می‌کردند از جمله می‌گفتند که به همسر قبلی خود خیلی علاقه‌مند بوده و هنوز برایش ناراحت است  و این نشان می‌داد که آدم عاطفی، خوش قلب و با احساسی است این‌ها نکات مثبت او بود. آن عاطفه‌ای که موقع گوش‌کردن موسیقی نشان می‌داد من را جذب می‌کرد، چون مردم اصولا به این شکل نیستند و به این چیزها اهمیت نمی‌دهند و اغلب  وقت‌گذرانی می‌کنند ولی مرتضی این‌طور نبود و این مسئله خیلی برایم جالب بود.
 
سعی می‌کنیم در این مصاحبه بیشتر به ابعاد شخصیتی مرتضی ممیز بپردازیم، چون از کارهای ممیز بسیار گفته شده است.  با توجه به این‌که همه با این حرف موافقند که ممیز بد اخلاق ولی خوش قلب بود، برایمان بگویید که در منزل چطور رفتار می‌کرد ؟
ممیز آدم روراستی بود همان چیزی بود که در بیرون از خانه هم بود؛ یعنی مرتضی مواقعی که احساس می‌کرد مردم زیادی دارند رول بازی می‌کنند و تظاهر می‌کنند و کاری که می‌کنند تقلبی و مصنوعی‌ست یک دفعه طاقتش تمام می‌شد و عصبانی می‌شد. در فضای خانه هم همین‌طور بود. من یک بار از مرتضی سوالی کردم، قضیه به این شکل بود که در یک جمعی بودیم، یک آقایی که تازه از خارج آمده بود و داشت راجع به سیاست اظهار‌نظر می‌کرد و از بالا به ما نگاه می‌کرد و کلی ایراد می‌گرفت و راجع به همه‌چیز نظر می‌داد. مرتضی یک دفعه برآشفته شد و با مشت روی میز کوبید. ظاهرا همه چیز به هم خورد و به او گفت: «تو اصلا حق نداری اظهار نظر کنی، ما این‌جا زندگی می‌کنیم».
 شاید هرشخص دیگری بود ملاحظه و سکوت می‌کرد یا با کنایه صحبت می‌کرد تا مهمانی بهم نخورد؛ اما مرتضی این‌گونه نبود.
اصلا اهل تعارف نبود. اما او به عنوان یک همسر بسیار نرم و همراه بود باور کنید یک بارهم با عقایدم مخالفت نمی‌کرد و سعی می‌کرد همه چیز را جبران کند. در حالی که زندگی مشترک است و انسان به خاطر علاقه‌ای که دارد به یکدیگر سرویس می‌دهد. کار خاصی نیست،  بیرون هم این‌طور بود. یک جاهایی واقعا مهربان بود ولی خوب یک جاهایی هم ممکن بود تند برخورد کند.


من فکر می‌کنم که شما و هر کسی که گرافیک خوانده در این زمینه  مسئول است،  اگر مرتضی الان اینجا بود قطعا نظرش را صریح  راجع به برنامه‌ها می‌گفت، ممیز اهل عمل بود و مخالف عقب نشستن، می‌گفت بایدوسط گود آمد، باید راهش را ادامه بدهیم.
در منزل چقدر از گرافیک می‌گفت؟
حرف نمی‌زد، کار می کرد. هیچ تبلیغی نمی‌کرد. من اصلا اطلاعاتی راجع به گرافیک نداشتم چون کارم چیز دیگری بود اما به مرور زمان، در کنار دستش که بودم، علاقه‌مند شدم. بعدا فهمیدم که مرتضی چه ابعاد بزرگی دارد. در سفرهایی که  به خارج از کشور می‌رفتیم، بسیار به او احترام می‌گذاشتند، کارهایش را می‌شناختند و از او اظهار نظر می‌خواستند. جالب آنکه بعدها در قسمت‌هایی از گرافیک هم با عقایدم موافقت می‌کرد؛ البته عقایدم تکنیکی نبود، غریزی بود و اتفاقا برایش جالب‌تر بود، مقاله که  می‌خواند می‌گفت «گوش کن و اگر مشکلی داشت بگو» چون به سواد ادبی من اعتماد داشت، وقتی ایراد می‌گرفت آدم هاج و واج می‌ماند چون واقعا درست می‌گفت.
 
چقدر از وقتش را صرف کار می‌کرد؟
اغلب، تمام وقتش را در  آتلیه‌اش می‌گذراند و وقتی خسته و گرسنه می‌شد پایین می‌آمد. خیلی کوشا و پر کار بود اما این اواخر که انرژیش کمتر شده بود به‌صورت خوابیده کار می‌کرد. به محض این‌که حالش کمی بهتر می‌شد در حالی که دستش را بالای سرش می‌گرفت با مداد - چون جوهر خودکار سرازیر می‌شد و نمی‌نوشت- مشغول به کار می‌شد یا مقاله‌هایش را تصحیح  می‌کرد؛ ولی این اواخر دیگر او می‌گفت و من می‌نوشتم.
 
اجرای کارهایش با خودش بود؟
نه اجرا کار داشت.
 
طرح : مرتضی ممیز
از چه موقع بیماری به سراغش آمد؟
مرتضی ممیز از سال ۷۶ -یعنی دو سال قبل از آشنایی ما- فهمیده بود که بیمار است و یکسری هم آزمایش انجام داده بود و دیگر دنبال این جریان را نگرفته بود.
 
و اگر دنبالش را می‌گرفت؟
من به قسمت اهمیت می‌دهم، اما علم پزشکی می‌گوید که این سرطان،  -که در مورد ممیز خوش‌خیم بود- اگر همان دو سال اول مراقبت می‌کرد رفع می‌شد و به کلی از بین می‌رفت. ۲ سال بعد از آشناییمان، به او گفتم پرونده‌های پزشکی‌اش را بیاورد تا من ببینم که در چه مرحله‌ای است؟ در این مدت خیلی کم پیشرفت کرده و فقط کمی به استخوان زده بود که همان کار را خراب کرد. حدود ۸ سال بیماری با مرتضی بود تا سال ۸۴.
 
ممکن است سخت باشد اما بفرمایید که مرتضی ممیز در لحظات آخر چه می‌گفت؟
مرتضی واقعا آدم بخصوصی بود، فکر می‌کنم انسان در لحظات سختی و مخصوصا وقتی که می‌داند دارد می‌رود، کاراکتر واقعی خودش را نشان می‌دهد. آن‌جا انسان  نمی‌تواند رول بازی کند. مرتضی مرگ را به مسخره می‌گرفت و اصلا ترسی نداشت. بارها و بارها به من می‌گفت: «یا خوب می‌شوم یا این‌که خوب نمی‌شوم» و با حالتی خاص دستش را تکان می‌داد -به معنای رفتن از این دنیا- به همین راحتی. لحظات آخر هم نگران بینال و انجمن بود. ساعات آخر، آقای موسوی هم آن‌جا بودند و مرتصی به او می‌گفت که حواسشان به مکان برگزاری بینال باشد. ایشان هم می‌گفتند از بابت مکان نگران نباشید (فرهنگستان هنر).  تمام فکر و ذکرش  جوان‌ها و بچه‌های دانشگاه بود می‌گفت بینال خوب برگزار بشود و آبروریزی نشود، چون خودش واقعا یک مدیر بی‌نظیر بود.
فکر می‌کنم شما و هر کسی که گرافیک خوانده در این زمینه  مسئول است.  اگر مرتضی الان این‌جا بود قطعا نظرش را صریح  راجع به برنامه‌ها می‌گفت. ممیز اهل عمل بود و مخالف عقب نشستن؛ می‌گفت باید وسط گود آمد، باید راهش را ادامه بدهیم.
 
لطفا ممیز را در چند کلمه خلاصه کنید؟
مثل این می‌ماند که بخواهی یک کتاب قطور را  خلاصه کنی. مرتضی رک و راست بود و بدون تعارف، فوق‌العاده مهربان، اما ظاهرا خشن؛ کم‌حوصله و کم‌توقع بود و پر کار.  یک مرد واقعی بود، وقتی قول می‌داد حتما پیگیری می‌کرد و انجام می‌داد. خیلی به زن احترام می‌گذاشت، همیشه هم حرمت زن قبلی‌اش «فیروزه» را نگاه می‌داشت. حامی بود و به هر کسی که کمک می‌خواست کمک می‌کرد و قابل اطمینان بود؛ ولی خوب کم‌حوصله بود؛ اگر کمی دقت می‌کردید متوجه می‌شدید که مرتضی قلق داشت؛ چون تعارف نداشت عکس‌العمل نشان می‌داد و بعدا متوجه می‌شدید که او درست می‌گفت. مطلبی را دکتر سمیع‌آذر تعریف می‌کرد که شاید بد نباشد بگویم؛ او می‌گفت: «در جمعی بودیم و کسی هم بود که پست مهمی داشت؛ به دلیلی خاص یک دفعه ممیز برآشفته شد  و آه از نهاد ما بلند شد و فکر کردیم که همه چیز  خراب شد. بعدا فهمیدیم که ممیز چه کار درستی کرده است.»  می‌دانید ممیز بی‌تعارف بود بعضی وقت‌ها ایرادهایی از خودش می‌گرفت که واقعا عالی بود.  برایش هم مهم نبود که دیگران در مورد او چه می‌گویند.
 
روزهای بدون ممیز چگونه می‌گذرد؟
با دلتنگی. جای خالی‌اش را همه‌جا احساس می‌کنم. همین‌طور  کارهایش را می‌کنم. درضمن بعد از عید بنیاد ثبت می‌شود و وظایفش را انجام می‌دهد که در واقع بخشی از وصیت‌نامه ممیز بود. انجام کارهایش حالم را بهتر می‌کند. آخر هفته بر سر مزارش -در کردان - می‌روم و با او صحبت می‌کنم. گزارش کارها را می‌دهم، جواب می‌گیرم، روحش همواره با من است و از من حمایت و دلگرمم می‌کند. همانطور که قبلا می‌کرد اما دلم برای حضور فیزیکی‌اش تنگ می‌شود.
 
متشکرم از فرصتی که به من دادید.
زمان انتشار: ۲۱:۳۸ ۱۳۹۵/۹/۲۸

ارسال نظر
نام و نام خانوادگی
ایمیل

قوانین ارسال نظر

نظراتی که حاوی توهین باشند، منتشر نمی‌شود
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری کنید

متن