هی رو، روله گیان
روله گیانکم...
تو زنگ میزنی اما حال خوشی ندارم که جواب بدهم
ببخش.
این نالهی زنی که در گوشم و تا عمق جانم پیچیده و چنگ میزند به قلبم و روحم را میخراشد و اشکی که نمیگذارد صفحه را ببینم تا بنویسم و دردی که میپیچد از جان زمین تا روح مردمم و من و ما؟...
ما هیچ. ما نگاه، هم حتی نه.
ما هیچ، ما اشک... ما هیچ، ما دریغ...
چه میتوان کرد؟ چه میتوان گفت؟ جان رفتهی کودک را چه کسی به کودک و کودک را به مادرش باز میتواند گرداند؟
از زمانی که خبر را شنیدم، میدانستم این زمین آبستن حادثه میبلعد. بسیار بلعیده و حرص بلعیدن دارد بسیارتر. دست به قلم میبرم برای کشیدن طرحی. شاید برای ادای دین و شاید به احترام رفتگان و شاید برای تسکین دل خودم دست به قلم میبرم و اتود میکنم برای چشمهای گریان. شانههای لرزان، برای دستهای پینه بستهای که آهن و آجر و خاک را چنگ میزنند و پس میزنند تا عزیز به خاک و خون غلتیدهشان را باز یابند.
امروز کارهای زیادی باید انجام میدادم. همه را کنار میگذارم و میدانم قولی که دادهام میشکند، قولی برای تحویل جلد کتابی. بگذار بشکند مثل سقفی که بر سر آن کودک شکست و دل مادرش نیز...
هی رو، روله گیان
روله گیانکم...
آنها مشغول مردنشان بودند و من مشغول طراحی پُستری برای آنها... همیشه مرددم که چنین وقتی کارکردن خوبست یا کار نکردن؟
همیشه در چنین اتفاقاتی تردید دارم که کار من چه دردی از آنها را دوا میکند؟ شاید درد خودم را تسکین میدهم! شاید با کارم بغضم را فرو مینشانم یا شهوت حضور هنرمندانه را؟!
نمیدانم...
در این کشاکش ذهنیام که تو زنگ میزنی و از من میخواهی برای روزنامهی «جامعه فردا» دلنوشتهای بنویسم و من که میدانم کلاس دارم و میدانم چند کار دیگر را که قول دادهام باید انجام دهم، میگویم: مینویسم. اما چهچیزی میتوان برای رنجهای مردمی نوشت که روحشان زخمیست؟
هی رو، روله گیان
روله گیانکم...
نمیتوانم نشنوم.
این مویه روحم را مچاله میکند. این نوحه، این هوره از کجای تاریخ سرازیر میشود؟...
سربند خاکآلود مادر، زخمهای روی گونه و پیشانیاش، بوسههای گرمش بر گونههای سرد کودکی که نیست اما هست، و چشمهای آهوانهای که مات و مبهوت است و آرزو میکند اینها همه خواب باشند ...
فرزاد ادیبی