چهارم شهریور ماه مصادف است با تولد مرتضی ممیز
به همین مناسبت مجله الکترونیکی رنگ خاطراتی از این هنرمند را به قلم همسر و تعدادی از دوستان و همکارانش در چند بخش منتشر میکند.
عمر کوتاه یا دراز آدمی (نمیدانم کدام درست است؟)، در آمد و شد بیوقفهی آدمهای دیگر است.ریز و درشت، کوچک و بزرگ، خالی و پر، دور و نزدیک، عالم، عاقل، دانا، کمدان و ...برخی در گذار لحظهای فراموش میشوند. بعضی هستند و نیستند. بسیاری پاک میشوند و بعضی را هم تو پاک میکنی.بعضیها میچسبند به پیشانی حافظهات. داشتشان هیچ فایدهای ندارد. زمان هم از پاک کردن آنها عاجز است. بودنشان هم هیچ ربطی به تو ندارد!نگهداری بسیاری هم گویا در ظرفیت حافظه تو نمیگنجد، نیامده میروند.برخی را با حرمت تعریف شدهای نگه میداری، بعضی را هم با احترام و شاید هم کمی ترس.برخی را با مهر و دلبستگی حفظ میکنی که هر وقت دلت تنگ شد گپوگفتی کنی تا دلت باز شود.اما بعضی به شکل غریبی در زندگی تو ریشه میدوانند. بخش بزرگی از وجود و شخصیت تو را میسازند، معلم همه عمرت میشوند و حضورشان همیشگی است.در گرفتاریها و بر سر دوراهیها و بنبستهای بسیار که آچمز میشوی، فکر میکنی: اگر او بود چه میکرد، چه میگفت، چه شکلی مسئله را حل میکرد.به این آدم تا آخر عمر نیاز داری که کمکت کند قضایا را درستتر و سادهتر ببینی تا به راه حلش برسی.تکلیف نمیکنند، اما تکلیف را روشن میکنند. حجت نمیکنند اما حجت را تمام میکنند. میخواهی که باشند و همیشه هم هستند.جای این جور آدمها همیشه به وسعت یک دنیا در زندگی ات خالی می ماند اگر که بروند.مرتضی ممیز استاد، از سالهای دور تا همیشه برای من و بسیاری دیگر حکم چنین آدمی را دارد. تمام شدنی نیست. اصلاً قرار نیست تمام بشود. همیشه هست. پر هیبت و تأثیرگذار و همچنان فانوس به دست.به همان رودی میماند که ابراهیم حقیقی میگوید. همیشه جاری است.گرمای مهر پدرانهی او را، زمانی که در غروب یک روز سخت پس از کلاس دانشگاه خسته و کوفته آمد و نشست، چای خواست و از محبت و کرامت و فضیلت مادر گفت و کمی هم گریست و مرا در سوگ رفتن مادرم تسلی داد، هرگز از یاد نمیبرم. جایش همیشه سبز است.
امراله فرهادی